نوشتهی حاضر مقالهای است با همین عنوان از دکتر محمد صال مصلحیان، استاد ریاضی دانشگاه فردوسی، که در آن با زبان طنز دورهی دکتری در برخی از دانشگاههای ایران را نقد کرده است. این مقاله را سالها پیش خوانده بودم، اما به نظرم ارزش بارها خواندن (و البته توجه) را دارد.
سالها پیش مقالهای خوانده بودم تحت عنوان درسی در بد درس دادن» که در آن نویسنده تلاش نموده بود به معلمان بگوید چه کارهایی نباید در کلاس درس انجام دهند. همان داستان لقمان حکیم که او را گفتند: ادب از که آموختی؟» گفت: از بیادبان که هرچه از ایشان در نظرم ناپسند آمد از فعل آن پرهیز کردم». این داستان تخیلی با الهام از همان مقاله، بر اساس تجربه دانشجویان دکتری در دانشگاههای مختلف کشورهای گوناگون و به صورت برگهایی از خاطرات روزانه یک دانشجوی دکتری به نام هیچکس ابن هیچکس در دانشگاهی در ناکجاآباد به رشته تحریر در آمده است.
آزمون دکتری
امروز هوا بهاری بود. برای مصاحبهی آزمون دکتری به دانشگاه ناکجاآباد آمده بودم. محیط دانشگاه برایم غریب بود. تنها چیز آشنایی که در اطرافم به چشم میخورد، شکوفههای درختان و گلهای رنگارنگی بود که دانشگاه را تزیین و آن را برای گفتگوهای دوستانهی دانشجویان باصفا کرده بود. انگار همه گلهای دنیا مثل هم هستند و برای همین بود که به نظر غریبه نمیآمدند. از همهی داوطلبان خواسته بودند ساعت هشت صبح در دانشکده حضور یابند. عدهی زیادی، از دور و نزدیک، آمده بودند. ساعت یک ظهر شده بود و دل توی دلم نبود. کاش همچون مطب پزشکان وقت قبلی داده بودند. در راهرو و نزدیک اتاقی که مصاحبه در آن انجام میشد ایستاده بودم. گاهی چند قدم از اتاق دور میشدم ولی با این دلهره که ممکن است مرا برای مصاحبه فرابخوانند بیدرنگ برمیگشتم. هر داوطلبی که از اتاق مصاحبه بیرون میآمد، بقیه دور او جمع میشدند و میپرسیدند که مصاحبه چطور بود. همه کم و بیش می گفتند: خوب بود. سؤالها هم خوب بود و .» و بعد آهسته و گیج از دانشکده بیرون میرفتند؛ بی آن که فرصتی دست دهد تا برای ما "خوب" را تعریف کنند.
بالأخره انتظار تمام شد و مرا صدا زدند. وارد اتاق شدم. پنج تن از اساتید ممتحن پشت میز رنگ و رو رفتهای نشسته بودند و پرونده ام را که شامل ریز نمرات دوران تحصیلات دانشگاهیام، زندگینامه علمی و چند توصیهنامه بود ورق میزدند. بعضی از آنها نیز مرا برانداز میکردند. برای یک لحظه حس کردم کوزهای سفالی متعلق به هزارههای پیشینم که در پشت ویترین یک عتیقه فروشی قرار گرفتهام و چند باستانشناس مرا با ذرهبین نظاره میکنند. از من دو سؤال علمی پرسیدند که نتوانستم جواب دهم. سپس راجع به این که آیا ازدواج کردهام، شغلی دارم، کدام استادان دانشکده را از قبل میشناسم، نظر من راجع به دانشگاه آنها چیست، آیا قصد ادامه تحصیل در خارج از ناکجاآباد دارم و . پرسیدند که البته، مثل دایی جان خدا بیامرزم که آدم خوشبینی بود، با دیدی مثبت به آنها پاسخ دادم. از من پرسیدند که تو دوست داری چه گرایشی بخوانی. مِن و مِنی کردم و گفتم: اول آنچه شما صلاح بدانید و دوم گرایش دوره ارشدم؛ چرا که مطمئناً شما بهتر میتوانید استعداد مرا شناسایی کنید. ناخودآگاه یاد حکایت بادمجان و ناصرالدین شاه افتادم. سؤال کردند با چه کسی دوست داری کار کنی. گفتم: این افتخاری برای من است که با یکی از اعضای هیئت علمی این دانشگاه کار کنم و برایم مهم نیست این فرد چه کسی باشد. حتماً همه خوبند که دانشگاه به آنها اجازه پذیرش دانشجو داده است. پرسیدند آیا دوست داری جایی در خارج از ناکجاآباد درس بخوانی؟ گفتم: خیر، زیرا یکی از استادان میگوید که اینجا از خیلی از دانشگاههای ینگه دنیا بهتر است. از طرف دیگر، چرا باید مغزمان را در اختیار خارجیها بگذاریم؟ . گویا آنها از پاسخهای من خیلی خوششان آمده بود، زیرا یکی از دوستانم که از نظر علمی در همه چیز بر من سر بود را انتخاب نکردند و در عوض مرا برگزیدند.
ترم اول
بامداد نسیم خنکی میوزید. کلاس ساعت هشت صبح شروع شد. من و سه دانشجوی دکتری دیگر در کلاس نشسته بودیم. استاد مثل همیشه بسیار شیک، با لباسهای اتو زده و کفشهای واکس زده، سر وقت به کلاس وارد شد و پشت تریبون نشست و شروع به تدریس کرد. مشهور است که مقالات او را دانشجویانش مینویسند و خودش نه تنها از محتوای آنها خبر ندارد بلکه نمیتواند حتی یک کلمه از عنوان یکی از مقالاتش را بگوید. از همانهایی که خودش هیچ کار پژوهشی نمیکند، ولی مدام از کارهای تحقیقی دیگران ایراد میگیرد. دانشجوها میگویند که او دیگر عتیقه شده است، اما نظر من این است که او عتیقه شناس است و دانشجویان نخبهای که مقالههای خوب و زیادی مینویسند را در تور میاندازد!
چند دقیقهای نگذشته بود که دوستم به من نزدیک شد و در گوشم گفت: من این مطلب را سه بار دیگر از همین استاد شنیده ام. یک بار در سال آخر کارشناسی و دو بار هم در دو درس کارشناسی ارشد» و هر دو با هم پوزخندی زدیم. دوستم گفت: باید کاری کنم و حالِ او را بگیرم.» هنوز سخنش تمام نشده بود که دستش را بلند کرد و سؤالی جدی از استاد پرسید. استاد از جایش بلند شد، چند قدم جلو رفت، دوباره برگشت، عینکش را با انگشت سبابه به چشمانش چسباند، دستش را در جیب شلوارش فرو برد و رو به من کرد و گفت: شما چه فکر میکنید؟» و آب دهانش را قورت داد. مضطرب شدم و با لکنت گفتم: نمیدانم استاد.» گفت: ندانستن مهم نیست. این که هیچ تلاشی برای یافتن جواب نکنید بد است. دانشجو باید دائم در حال کار باشد. همهی شما به عنوان پروژه کلاسی تا هفتهی دیگر فرصت دارید که جواب آن را تایپ شده به من تحویل دهید.» همین طور که صحبت میکرد جدیتر میشد و به تدریج باورش میشد که یک عالِم دهر است. گفت: نمرهای هم برای آن در نظر میگیرم. راستی آیا مسائل جلسهی قبل را حل کردهاید؟» سخنش تمام نشده بود که هر یک از ما همانطور که دهانمان از تعجب باز مانده بود، حل مسائل خود را به وی تحویل دادیم. اما میدانستیم که آنها را تصحیح نکرده و نخوانده در سطل بازیافت کاغذهای اتاقش میاندازد. در ادامه با ژستی حق به جانب به پشت تریبون برگشت و جزوهگویی خود را دنبال کرد. ما هم شروع به نوشتن کردیم، جزوهای که بوی کهنگی میداد چرا که مربوط به چندین سال پیش بود؛ زمانی که خودش به عنوان دانشجو آن را میخواند. همه به دوستم چپ چپ نگاه کردیم. از بغل به او تنهای زدم و گفتم: چه کارش داشتی!» گفت: نمیدانم به این آدم بیسواد چه طوری مدرک دکتری (و بدتر از آن دانشجوی دکتری) دادهاند. مطمئنم که دکترایش قلابی است!» نمیدانم چرا به یاد دایی جان خدابیامرزم افتادم. اصلاً این درس خواندن در دوره دکتری باعث شده بود که من مدام از آن خدابیامرز یاد کنم. دوست نداشتم فکر کنم که استادم بیسواد است. دوست داشتم به همه چیز با دید مثبت نگاه کنم. به قول قدیمیها بچهی حلالزاده به داییش میرود. حالا دیگر به ضربالمثلها هم شک کرده بودم!
ادامه مطلب